یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت. دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده . نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت: این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید .فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :در چی شده ؟ درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد. از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت. بابا راه نیومد . بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون. بابا گفت چیکار کنم؟ دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .نزدیک بود دست بابا رو گاز بگیره .یه دفعه آبجی کوچولو اومد . نی نی رفت دست آبجی کوچولوشو گرفت و بردش نزدیک ملخ . آبجی فورا ملخ رو دید و از دیدن ملخ خیلی ذوق کرد. آبجی و نی نی نشستن پیش ملخ . نی نی گفت: این ... این ...
آبجی گفت این ماشین مورچه هاست . مثل ماشین بابا خرابه . مورچه ها دارن هولش می دن . نی نی خندید و گفت ماچین... ماچین...
حالا مامان و بابا هم اومدن جلو و ملخ رو دیدن. مامان و بابا تازه فهمیدن منظور نی نی چی بوده. و حسابی به ماشین مورچه ها خندیدن.
منبع:tebyan.net